تاريخ : دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:رابرت بلاچ, | 14:4 | نويسنده : ranius

آن قطار عازم جهنم

زمان کودکی مارتین، پدرش کارمند خط آهن بود. پدر هرگز غول آهنی را نرانده بود، اما خطوط آهن را برای شرکت CB&Q چک می‌کرد و به کارش افتخار هم می‌کرد. هر شب هم وقتی مست می‌کرد، یک آواز قدیمی درباره‌ی «آن قطار عازم جهنم[1]» را می‌خواند.

مارتین عبارات آواز را درست به خاطر نمی‌آورد، اما نمی‌توانست فراموش کند که پدرش چگونه می‌خواندشان. تا این که یک روز پدرش اشتباه کرد و به جای شب، عصر مست کرد و بین یک واگن تانکر و یک واگن سرباز باری شرکت AT&SF گیر افتاد و له شد. مارتین یک جورهایی از این که اتحادیه‌ی اخوت راه‌آهن آن آواز را در تشییع جنازه‌اش نخواندند، شگفت زده شد.

بعد از آن، اوضاع برای مارتین چندان خوب پیش نرفت، اما او همواره آواز پدرش را به خاطر می‌آورد. وقتی مادر به طور ناگهانی با یک فروشنده دوره گرد اهل کیکوک[2] روی هم ریخت و فرار کرد (پدر حتماً اگر می‌فهمید که مادر فرار کرده، آن هم با یک مسافر قطار، استخوان‌هایش در قبر تکان می‌خورد)، مارتین آواز را هر شب در یتیم‌خانه برای خودش زمزمه می‌کرد. وقتی مارتین خودش هم فرار کرد، عادتش بود که شب‌ها در جنگل بعد از این که بقیه‌ی تنه‌لش‌ها خوابشان می‌برد آهنگ را به آرامی با سوت بزند.



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 35 صفحه بعد

پيچک